مرا یاد آید آن روزی که می گفتی من از انگشتردستان سالوسان درگاه بت وتندیس می ترسم! من از جادوگران نعره کش درمحفل تردید می ترسم ...خدایی از بنای آخر نخجیر می ترسم ...تراباور نمودم عاقبت با خرمنی از
بافه زنجیرواما من ؛ ازاین لولی وشان تیره دل، پتیاره ، حتی از خدا و اهرمنهاشان نمی ترسم ! دگر چیزی برای ترس باقی نیست! مگر ازکنه وبنیاد پلیدکینه ورز ریشه درجهلش نمی دانی ...همان جادوگر ، جارو سوار جیگر ژینا و آرمیتا به دندان چلاغ منتشا بر دست گمانم نیک می دانی که این چرکین دلان آستین درخون ز عطشان حسین و تشنگیهای گمانزای زن و فرزند او در نینوا گویند ...سراسر روضه می خوانند و اشک کورکودیل از دیده می ریزند ! ،هزارو چند صدسالی است! همه لعنت ،همه نفرین ،همه فریاد بی بنیادهمه آشوب وبس نیرنگ ومیثاق جهان ناشاد، روان بر آستان یزید و آل سفیان و زیاد و دیگران کردند.ولی نور خدارا ، زاهدان بر دار پرچم ، تشنه و تفتیده ،سوزاندند ...به جرم نازک اندیشی ... برای دادخواهی، دیگر اندیشی...وطنخواهی، به درد مردم اندیشی...شنیدستی ، ندای اهرمن از عمق تاریکیکه با چشمان سرخ آتشین منظر گرا می جست ز انگشتان رنگین سنگها بر حلقه تزویرهابر دست! گمانم اهرمن هم درپی استاد نو، ازحوزه های علم جادو جنبل جادوگران بشکه برپشت است ...وشاید درپی همریش می جوید ،نشان حجره و حمام وگرمابه! مرابا این خصوصی زندگیهاشان ، خدایی هیچ کاری نیست! فقط یادی ز قبض و بست دهلیز دروغ ماجرا کردم.بیا تا از فروغ نور مهتابی رخان چشمه خورشید آزادیسبدها نوربرگیریم وبر دستان پرسنگ هزاران رنگ ‘ تابانیم...بدینسان نور می بارد به روی دشنه و دیس و تبر تا ریشه های صخره جهل تعصب خیز ومی شوید به سیل پرتوان باده تنویرطلسم جهل وافیون و هزاران تیرگی ز tabaroo...
ادامه مطلبما را در سایت tabaroo دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : fdeljoo214 بازدید : 47 تاريخ : دوشنبه 8 آبان 1402 ساعت: 15:41